ماه شوم_قسمت سوم

عشق یک خون آشام

یک نفس خون آشام ....

زنگ خانه ی قدیمی را زد که کمی دور تر از شهر
بود  ودر کنارش جنگل قرار داشت،پسر بچه یی
در را باز کرد و به طرف پدرش پر ید و گفت:بابایی چی برامون آوردی!و خواست تا او را
بغل کند ولی مرد وارد خانه شد و گفت:الان نه پسرم.پسرک با ناراحتی در را بست و به
طرف مادرش که بر روی یکی از مبل ها نشسته بود رفت،و گفت:مامان بابا آمده است.مادرش
لبخندی مهربان زد و به طرف شوهرش رفت،ولی وقتی قیافه ی جدیه شوهرش را دید مطمئن شد
اتفاق خاصی افتاده،مرد گفت:عزیزم باید با هم حرف بزنیم بقیه کجا هستن.زن با آرامش
گفت:خواب هستند.مرد سرش را تکان داد و به طرف طبقه ی بالا راه افتاد و از زنش
خواست تا در اتاق مطالعه را باز کند هر دو وارد اتاق شدند و در را بستند مرد
گفت:آدنا عزیزم امشب یک اتفاق برایم افتاد.و ماجرا را کامل برای آدنا تعریف کرد
آدنا کودک را از روی میز برداشت و به قیافه ی معصومش خیره شد لپ هایش قرمز شده بود
و به آرامی نفس میکشید لبخندی بر روی لبان آدنا جای گرفت او همیشه دوست داشت یک
دختر داشته باشد ولی چهار پسر داشت که به شدت شیطون بودند،ولی بعد چشماننش رنگ غم
گرفتند و گفت:ولی او بالاخره می فهمد که بچه ی ما نیست شما ها همه گرگینه هستید ولی
او هیچ وقت نمی تواند مثل شما ها باشد.مرد گفت:می گوییم به تو رفته است.زن سرش را
تکان داد و دوباره لبخند زد و رو به شوهرش گفت:سهراب عزیزم اسمش را آتریسا بگذاریم
نظرت چیست؟وبا خوش حالی سرش را بالا آورد و به شوهرش نگاه کرد سهراب لبخند گرمی زد
و گفت:اسم بسیار قشنگی است.در اتاق زدند و در را زود باز کردند پسرانش به ترتیب دم
در بودند اول پسر 8 ساله اش بعد دو قلوهای 5 ساله و در آخر پسر کوچکش که 3 سال
داشت و با شیطنت به پدر و مادر خود خیره شد بود پسری که از همه بزرگ تر بود
گفت:مامان آترین میگوید که ما خواهری داریم..مادرش گفت:درست میگوید این دختر من
آتریسا است و خواهر شما ها!دو قلو ها با هم به طرف آتریسا پریدند ولی مادرشان با
حالتی دستوری گفت:سریتا،سورن برید عقب!هر دو با هم گفتند:مامان!پسر هشت ساله اش به
آرامی به طرف خواهرش رفت و گفت:سلام آتریسا من سیاوشم برادرت.آتریسا صدایی شبیه
ناله در آورد، سیاوش موهای سیاهش را به عقیب داد و گفت:من را شناخت!و چشمان سبز
رنگش از خوش حالی برق زد.دوقلو ها که به شدت شبیه هم بودد به طرف آتریسارفتند هر
دو موهای قهوه ای روشن داشتند با چشمان بلوطی!ولی چشم های سورن کمی روشن تر از مال
برادرش بود.سورن گفت:سلام خواهر کوچولو من سورنم.و دست ها ی کوچکش را بوسید.سریتا
به جلو رفت و گفت:من هم سریتا هستم. صورت سفید دخترک را بوسید و موهای مشکی رنگش
را نوازش کرد. بعد نوبت آترین بود که با کنجکاوی به خواهرش نگاه میکرد.آترین با
صدای کودکانه اش گفت:من هم آترین هستم و از همین الان خیلی دوست دارم!آریسا چشمانش
را باز کرد و چشمان سبز رنگش نمایان شد درونش رده های قرمز دیده میشد.آترین جیغ
کشید:برای من چشمانش را باز کرد دلتون بسوزه!همه دوباره به طرفش هجوم آوردند و به
چشمانش نگاه کردند که به زیبایی می درخشید!تنها کسی که با کمی ناراحتی به آن چشم
ها نگاه میکرد سهراب بود چیز عجیبی در آن جا بود ولی او آن را درک نمی کرد!تنها
کسی که تمام قضایا را درک می کرد مرد سیاه پوشی بود که با نیشخندی از خانه ی
سهراب دور میشد.......

چشمک


نظرات شما عزیزان:

ايسا
ساعت17:26---15 شهريور 1392
عاليه عزيزم خييييييييلي خوبه موفق باشي...
پاسخ:مرسی گلم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: ماه شوم,
نوشته شده دردو شنبه 11 شهريور 1392ساعت 14:49توسطaytena|


آخرين مطالب

Design By : Rihanna